باران باش ، ببار بر من ، آفتاب باش ، بتاب بر من ... این روزها صدای قدم های استواری می آید از مشرق ، هوا دگر هوای گرفته ی پاییزی نیست که برگ درختان را از مادر خویش جدا کند و آن ها را به پای مادر بریزد... هوا ، هوای بهاری ست که برگ های درخت را به شکوفه تبدیل می کند و مادرشان را رخ نما می کند . چقدر زیباست این روزها... فضای شهر پر شده از قصه ای که نسل ها به بچه هایشان وعده ی دیدارش را می دادند:
(( مردی فانوس به دست می آید و جهان را روشن می کند ))
نسیم عطر وجودت غلبه کرده است بر هجوم خصمانه ی بادهای وحشی ؛ پرندگان هلهله سر می دهند وقتی که که می بویند عطرت را و غوغا می کنند . چه دل انگیز شده است این لحظه های نزدیک به حضورت . چیزی نمانده است که از بعد از سالها انتظار برای نخستین بار سلامم را پاسخ بگویی ؛ و چه شور انگیز خواهد بود هنگامی که سلامم را پاسخ می گویی و چشمان پر مهرت را به من می دوزی... بال در می آورم و پرواز خواهم کرد...
چیزی به صبح نمانده است... هر قدر که ابرها بخواهند جلوه ات را سیاه کنند و مانع از تابیدنت شوند باز هم نخواهند توانست که ذره ای از آفتاب وجودت را منفصل کنند و نور وجودت را گسسته...مهر دلت پیوسته به جانم جاری ست...
موعود من :
برایتان از منزل دلم به سمت آسمانها فرش قرمزی پهن کرده ام که اطراف آن را شمع های رنگارنگ احاطه کردهاند، چیزی به حضورتان نمانده است...می دانم و یقین دارم که به طودی می آیید و پرده از رخ بر می گشایید ... و من همچنان منتظرتان هستم.... اما این بار انتظاری زیباتر و سرشار تر....